سامیارسامیار، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

سامیارعزیزخاله

خشم سامیار

الهی قربونت بره خاله که اعصابتو خورد کردم ، ببشید خاله آخه خیلی دوستت دارم نمیتونم خودمو کنترل کنم، خوب چیکارکنم..........       ولی حالا با یه بوس خاله از دلش در اومد و مهربون شد ، سامه دیگه ..........     وااااااااااااای الهی دورت بگردم که اینقدر نازی   ...
5 آبان 1392

سختی کار....

الهی خاله فدات بشه ولی واقعا با آروقات اعصاب منو بهم میریختی خاله، آخه بعضی وقتا باید نیم ساعت میزدم پشتت تا آروق بزنی و دل پیچه نگیری   ببین تورو خدا........... نیم ساعتااااااااااا     ...
4 آبان 1392

زردی سامیارجون

سامیارجونم خیلی دعاکردیم که زردی نگیری ولی گرفتی. الان میخوایم ببریمت بیمارستان بستری شی. مامانی خیلی اذیت میشه ولی اشکالی نداره فقط قول بده زودزود خوب شی.خیلی دوستت دارم عزیز دلم   الهی بمیرم ببین دستاشو چیکار کردن بی انصافا      ...
28 مهر 1392

لحظه به دنیا اومدن سامیارجونم.

سامیار جونم بابایی صبح بیست ویکم به مازنگ زد خبراومدنتو داد. توقراربود 26شهریور بیای پیش ماولی خیلی عجله زودتر اومدی ماهمگی ازاومدنت خیلی خوشحال شدیم عزیز بعدازاینکه بابایی بهش خبرداد خیلی ذوق کرد ازخوشحالی کلی گریه کرد. خیلی خیلی خیلی خیلی دوستت داریم         ...
24 مهر 1392

یه ماهگی سامیارجون

الهی دورت بگردم  خاله جونم امروز یه ماهه  که پیش مایی همه ما خوشحالیم  و خداروشکر میکنیم عزیزم اصلا نمیتونی تصورکنی که چقدردوستت داریم . نفسم دو هفته ست که رفتی خونتون، بابایی دلش برات تنگ شده بود دیروز با مامانی اومده بودن دیدنت، آفا جون میگفت: تپل شدی خوشگل شدی. راستی مامانی مونده پیش تو خیلی دلم براتون تنگ شده، دوستون دارم میبوسمت         الهی قربونت برم که اینقدر خوشگل شدی،کم کم داری شبیه بابا میشی. بابا یه عکس از بچگیاش داره خیلی شبیه تو بوده اصلا انگار خودتی      ...
24 مهر 1392

اعتراف مامان سامیارجونم

عزیزدلم خیلی ناراحتم  بابایی دیشب زنگ زد به مامانی گفت بیاددنبالتون برید خونه. قربونت برم تو ومامان هنوز نیازبه مراقبت بیشتری دارید.ولی قربونت برم تواینقدرشیرینی که همه زودی  دلشون برات تنگ میشه.بابایی هم دیگه تحمل دوری تومامان نداره.خیلی دوستت دارم.     ...
24 مهر 1392